شهید عبدالمجید امیدی
شهید عبدالمجید امیدی
ام: عبدالمجید نام خانوادکی: امیدی
نام پدر: بنیان تحصیلات: دیپلم
محل تولد: ایلام محل شهادت: میمک- جاویدا لاثر
تاریخ تولد: ۱۴/۱۲/۱۳۴۳ تاریخ شهادت:۱/۸/۱۳۶۳
شهید «عبدالمجید امیدی» خیلی منتظر ماند تا فرزندش بازگردد؛ او حتی زمانی که میخواست از عالم خاکی چشم ببندد، به در مینگریست تا فاتح قله خوبیها را با پلاکش ببوید؛ اما عاقبت خودش به دیدار فرزندش شهیدش رفت.
به گزارش ایلام فردا،وقتی به دنیا آمد، امام در تبعید بود و او در گهواره، با لالایی مادرش، علی(ع) و حسین(ع) را شناخت. شاید آن روز کسی جز عبدالمجید و مادرش نمیدانستند گهواره که با دست مادرش تکان میخورد، پرتو این جمله امام را که «یاران من در گهوارهاند» سرنوشت او را رقم میزند.امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلابسنگش را که با آن در خیابانهای شهر به جنگ نیروهای شهربانی میرفت، در گوشهای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهکهای چپگرا و لیبرال و آنهایی که میخواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.
فعالیتهای چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستانهای دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری میرسیم.
هر گاه فرصت میکرد، برای زیارت به مشهد و قم میرفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشمهایش در پی افقی بود که احساس میکرد در خاک نمیتواند آن را پیدا کند.سال 59 یک سهمیه بورسیه خارج از کشور به ایلام داده شده بود. خیلیها دنبالش بودند. استاندار وقت گفت: میخواهم از بچههای متدین و مکتبی با معدل بالا، یکی را انتخاب کنم که در آینده در خدمت مردم این استان محروم باشد. عبدالمجید یکی از گزینهها بود و خیلیها او را نشانه رفتند، اما عبدالمجید میگفت: «وظیفه امروز من رفتن به دانشگاه جنگ است و حضور در کلاس سنگر.»
خودش میگفت: به من میگویند باید رفت درس خواند و آدم خوبی شد، گیرم که رفتم درس خواندم و آدم خوبی شدم، برای چه؟ مگر امروز، درِ چیزی بالاتر از خوبی به روی ما باز نشده است؟ مگر بالاتر از شهادت هم خوبی در عالم هست که باید به دنبال آن رفت؟!سال 62 بود که لباس سبز پاسداری تنش کرد و از آن روز به بعد، مسئول بسیج لشکر امیرالمؤمنین(ع) بود.
زندگی سادهای داشت. میتوانست خوب زندگی کند، اما هرگز از امکاناتی که قشر فرودست جامعه قادر به تأمین آن نبودند استفاده نمیکرد. هر چه سر سفره میآورند، همان را میخورد و نمیخواست کسی را به خاطر دوستداشتنیهایش به زحمت بیندازد. حتی مادرش هم هرگز نفهمید که عبدالمجیدش چه غذایی دوست داشت!
خیلی جاذبه داشت. با اخلاقش بود که بسیاری از دانشآموزان را شیفته خود کرده بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبیها در آغوش سنگر آرام بگیرند.سال 63 در منطقه میمک با بچههای تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد. سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود. تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند.
محاصره طول کشیده بود. رزمندهها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم میکردند. تماس با بیسیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثیها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمیها برای اینکه صدای ضجهشان درنیاید، چفیههایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سختترین و دردناکترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.
روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمندهها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان میگیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان میگیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود را نزد او به امانت میگذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.
چهار نفر معجزهآسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین میگذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهتهای نزدیک تپه ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره میبندد.
همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره میگذشت، بعثیها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها میشوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف میشود که در آن، جمعی رزمنده مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفتهاند.
محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباسهایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتینها و قنداقه تفنگ بعثیها، بیرمقتر و خونینتر میشود.
عبدالمجید به سختی قامت راست میکند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که در جستجوی او بود مییابد، لبخندی بر لبانش مینشیند و لحظهای بعد صدای رگبار گلولهها، مدالی بالاتر از همه خوبیها را بر پیکر او مینشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانوادهاش بازنگشت و مادرش در حالی با عالم خاکی وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبیها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.
مادرش روزهایی داشت پس از شهادت عبدالمجید؛ روزهایی که موقع بارش باران زیر آسمان میرفت و میگفت: من که نمیدانم عبدالمجیدم الان کجاست. او میرفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران میمانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر در سال 1387 به دیدارش رفت.
خاطره ای از شهید عبدالمجید امیدی
سال 59 یک سهمیه بورسیه خارج از کشور به ایلام داده شده بود. خیلیها دنبالش بودند. استاندار وقت گفت: میخواهم از بچههای متدین و مکتبی با معدل بالا، یکی را انتخاب کنم که در آینده در خدمت مردم این استان محروم باشد. عبدالمجید یکی از گزینهها بود و خیلیها او را نشانه رفتند، اما عبدالمجید میگفت: «وظیفه امروز من رفتن به دانشگاه جنگ است و حضور در کلاس سنگر.».
خودش میگفت: به من میگویند باید رفت درس خواند و آدم خوبی شد، گیرم که رفتم درس خواندم و آدم خوبی شدم، برای چه؟ مگر امروز، درِ چیزی بالاتر از خوبی به روی ما باز نشده است؟ مگر بالاتر از شهادت هم خوبی در عالم هست که باید به دنبال آن رفت!؟
خودش میگفت: به من میگویند باید رفت درس خواند و آدم خوبی شد، گیرم که رفتم درس خواندم و آدم خوبی شدم، برای چه؟ مگر امروز، درِ چیزی بالاتر از خوبی به روی ما باز نشده است؟ مگر بالاتر از شهادت هم خوبی در عالم هست که باید به دنبال آن رفت!؟
• سال 62 بود که لباس سبز پاسداری تنش کرد و از آن روز به بعد، مسئول بسیج لشکر امیرالمؤمنین (ع) بود.
• زندگی سادهای داشت. میتوانست خوب زندگی کند، اما هرگز از امکاناتی که قشر فرودست جامعه قادر به تأمین آن نبودند استفاده نمیکرد. هر چه سر سفره میآورند، همان را میخورد و نمیخواست کسی را به خاطر دوستداشتنیهایش به زحمت بیندازد. حتی مادرش هم هرگز نفهمید که عبدالمجیدش چه غذایی دوست داشت!
• خیلی جاذبه داشت. با اخلاقش بود که بسیاری از دانشآموزان را شیفته خود کرده بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبیها در آغوش سنگر آرام بگیرند
فرازی از وصیت نامه ی شهید:ای خدایی که به ما حیات بخشیدی، امروز به این واقعیت بی بردم که انسان عجیب موجودی است. خدایا! در سر یک دو راهی گیر کرده ام، نمی دانم، سرگردانم، خدایا! خودم می اندیشم آیا آنچه را که می گویم برای رضای تو هست یا خیر. خدایا! از این می ترسم که نکند گمراه شوم. ای انسان! چرانمی توانی خود تصمیم بگیری؟ چرا رفاقت را فدای اسلام نمی کنی؟ آخر این اعتقاد است؟ باید خدا را طلبید یا هوای نفس و دنیا طلبی را؟ فکر کن: فکر کن، کدام یک تو را به سعادت می رساند.
آن هنگامی که تو را در قبر می گذراند چه حالی دارید. حالت شوق یا حالت ترس از کشاندن پای میز محاکمه. خدایا به تو پناه می برم. وقتی به دیگران می نگرم؟ جدا” به حال خودم غبطه می خورم. ای خدا! کاش گناه نکرده بودم، ای کاش متوجه می شدم. خدایا کمکم کن. خدایا دلم می خواهد تنها باشم، تنها به حال خودم گریه کنم.هر وقت به یاد قیامت و روز محشر می افتم، در حقیقت به یاد رسوایی می افتم. نمی دانم چه کنم خدا.
ای کاش انسان از روی زمین محو می شد. همه متوجه می شدند که به کجا خواهند رفت و چه سرنوشتی در انتظار ماست.دست از این دنیای فریبنده بردارید که دنیا محل قرار نیست. پشت به دنیا کنید و به زیر دستان،ای رئیسان ظلم نکنید چرا که ظلم آتش است که دامن گیر انسان می شود.
خدایا!دل ما را از غفلت وفراموشی نگهدار .اگر عاشقید بیایید همانند مریدانش دل به خدا بسپارید وبرای ظهور حضرتش خود را مهیا کنید و بعد برای تعجیل در ظهورش دعا کنید تا از قافله عقب نمانید.
حفر چشمهي آب، با توسل به حضرت فاطمه (س)خاطره اي از جاويد الاثر عبدالمجيد
اميدي سال 1363 كه عمليات عاشوراي 3 در منطقه عمومي ميمك(از توابع استان ايلام) درحال شكل گيري بود، عبدالمجيد براي گذراندن آموزش كوتاه مدت در لشكر اميرالمومنين(ع)كه اون موقع تيپ 114 اميرالمومنين بود، به كرمانشاه اعزام شده بود. شهيد ه مين كه ازنزديك بودن عمليات باخبرميشه، همراه علي بسطامي خودشو به ايلام مي رسونه و واردمنطقه ميشه تا همراه بچههاي تيپ نبي اكرم در عمليات شركت كنه.با اينكه عبدالمجيد جزء يگان نبود ولي به هر شكلي بود خودشو جزء نيروهاي خط شكن قرارميده. شهيد مجيد و شهيد بسطامي و چند نفر ديگه از بچه ها يك دسته شدن و در عمليات شركت كردن. بچه ها اين قدر در دل دشمن نفوذ كرده بودن كه پس از روشن شدن هوا متوجه ميشن ديگه راه برگشتي ندارن. بچه ها توي نيزاري در عمق مواضع دشمن مخفيميشن. اونا يك هفته با جيرهبندي آذوقه مقاومت ميكنن.يكي از بچه هاي تيم پاش قطع شده بود. تشنگي امان بچه ها رو بريده بود. مناجات وقطع نميشد و با همين اميد شروع به «( فاطمه زهرا (س » دعاي بچه ها و توسل به ام ابيهاحفر چالهاي در مخفيگاه خود ميكنن و بالاخره به آب ميرسن. بچه ها با اين كه همونشباي اول ميتونستن از محاصره خارج بشن، ولي به خاطر اينكه راهي پيدا كنن تا همرزممجروحشون رو هم با خود ببرن، پيشش ميمونن تا اينكه با اصرار همرزم مجروحشون ازمحاصره خارج و به قصد عبور از موانع عراقي ها مسير رو ادامه ميدن، اما بعد از برخورد بانيروهاي دشمن از هم جدا ميشن و از اون موقع از سرنوشت عبدالمجيد خبري در دستنيست.ياد ونامش ماندگار باد.
خاطره ای ازشهید عبدالمجید
وبت به من بود که یک چیپ فرماندهی وارد مقر شد...
افسر بعثی یک نگاهش به جیپ بود و یک نگاهش به من،...دست راستم رو گذاشتم روی سرم....شلیک کرد.....و تیر بین انکشتای دستم گیر کرد...فرمانده از جیپ پیاده شدو دید که حمام خون راه افتاده.یک کشیده زد به صورت افسر بعثی که این چه کاریه با اسیر کردی؟
من و مجید زنده موندیم.....دیدم که یک از عراقی ها در گوشه ای نشسته و برای وضعیت ما گریه می کنه...برای محسن شفیعی....ما با بدن های زخمی با بچه ها وداع کردیم...من و مجید با همون وضعیتی که داشتیم که هر کدوم ده تا تیر در بدنمون بود داخل یک جیپ پرت شدیم تا ببرنمون عقب....مجیــــــــــد با صورتی که چندین قسمت از ریش هاش کنده شده بود.....و بدنی که میزبان گلوله ها شده بود.....و چشمانی خونی....چشمایی ککه بعد از 28 سال دل منو اسیر خودش کرد.........."""عبدالمجید امیدی""" که مادرش همیشه زیر بارون مجنون بود.....
5کیلوتر عقب تر از خط من و مجید رو از هم جدا کردن، فک کردن مجید با اون محاسن بلندش پاسداره..منو از مجید جدا کردن و بردنش جایی که هیچ کس ازش خبر نداره....